جوجه فرشتهی بازیگوش
بقعهی امام زاده علی بن جعفر علیه السلام در نزدیکی گلزار شهدای شهر قم واقع شده است و نسب ایشان به امام صادق علیه السلام می رسد.
باز دوباره شروع کرد، میدانم که اگر الان بپرسم چرا تا فردا صبح میخواهد حرف بزند، برای همین هم خودم را به نشنیدن میزنم و حواسم را پرت باغبان بهشت می کنم.
نفس گرمی می خورد به گوشم. فرشتهی کوچک است، دارد سعی میکند چیزی را در گوشم زمزمه کند، قلقلکم میشود و حرصم درمی آید با کلافگی میگویم:
- «چی میگی؟»
نگاهم میکند و دوباره سرش را میبرد نزدیک گوشم، این قدر وسط حرف هایش نفس می کشد و خنده اش میگیرد که متوجه حرف هایش نمیشوم. حرصم درآمده، با صدای بلند میگویم: «نمی فهمم!» میترسد و میپرد عقب؛ ولی چند دقیقه بعد با قیافهی حق به جانب و صدای بلند میگوید: «داشتم میگفتم من یه چیزی رو فهمیدم، خداوند بین ما و انسان ها فرق گذاشته!»
بال چپم تیر میکشد و چیزی توی سرم می چرخد و میگویم: «این چرت و پرت ها چیه میگی؟»
از جایش تکان نمی خورد، همان طور نگاه می کند توی چشم هایم و میگوید: «من همین ها رو به خانم معلممون گفتم که فرستادنم پیش تو برای کارآموزی دیگه؛ چون ما خیلی شبیه همیم.»
سعی میکنم نفس عمیق بکشم. خدایا! نمیرم الان. نگاهش میکنم و سعی می کنم خودم را به یاد بیاورم، راست میگوید من هم فرشتهی کله شق و زبان درازی بودم؛ اما نه این طور. امان از این نسل جدید، امان از این بچه فرشته ها!
کاش فرشته ها هم مثل زمینی ها سن هایشان با چرخیدن چند سیاره و ستاره دورهم تعیین می شد، نه با حل شدن هر سؤال یا مسئله ای در ذهن شان.
نگاهش میکنم عین مجمسمه های از خود متشکر من را نگاه می کند. جوجه فرشتهی بازیگوش! دلم نمی آید جوابش را ندهم یا جوابی نصفه و نیمه تحویلش بدهم.
چون جواب های نصفه و نیمه او را میبرد در دورانی که آدم ها بلوغ صدایش میکنند و به نظرشان سخت ترین دورهی زندگی است؛ چون همه چیز عجیب و غریب است. میگویند در دوران بلوغ، انگار میدانی و نمی دانی؛ اما بالاخره انسان ها با گذر زمان این دوران را میگذرانند؛ ولی فرشته ها چه؟ اگر توی آن گیجی و کلافگی بماند چه؟
تصمیم گرفتن همیشه برایم سخت بوده؛ نمی دانم چه کاری درست است؛ اما بالاخره دلم را میزنم به دریا و میگویم: «برای چی این طور فکر میکنی، اصلاً چرا این سؤالو میپرسی؟»
از ذوق چرخی میزند و چهارزانو مینشیند روبه رویم و میگوید: «چون باری تعالی بعضی از آدما رو بیش تر دوست داره، یعنی از اولش هم بیش تر دوست داشته؛ اصلاً بعضی از آدما رو دوست داشتنی تر آفریده.»
بال راستم هم شروع میکند به ذق ذق کردن؛ اما به روی خودم نمیآورم و او ادامه میدهد: «ببین مثلاً بعضی آدم ها رو خاص آفریده، همون آدم های خاصی که شما رو میفرستادن پیششون مأموریت. میبینید چقدر حتی مزارشون هم قشنگه! تازه من شنیدم آدما خواسته هاشونو در گوش امام زاده ها میگن و اونا هم خارج از نوبت درخواستشون رو می دن به درگاه الهی. من فکر میکنم خداوند هم مثل معلم کلاس دوم ماست؛ بعضی ها رو کلاً بیش تر دوست داره؛ برای همین هم اون ها شاگرد اول میشن.»
اگر بهشت سقف یا طاق داشت، مطمئنم الان سرم به آن خورده بود. این یک وجب بچه یک جوری سؤال می پرسد که انگار خود فرشتهی اعظم آمده امتحان ورودی مرحله ی بعد را بگیرد.
شاید هم واقعاً آمده، برای همین هم فکرهایم را جمع می کنم، لبخند میزنم و میگویم: «خب این طوری ها هم نیست تا جایی که من میدونم آدم ها برابر به دنیا میان؛ اما محیطی که توی اون قرار میگیرن و تلاشی که برای یاد گرفتن خوبی و بدی میکنن هست که اون ها رو متمایز میکنه.»
فرشتهی کوچک دست هایش را در هوا تکان میدهد و میگوید: «برو بابا!»
انگار صاعقه خورده باشد وسط سرم خشکم میزند و میگویم: «برو بابا یعنی چی؟»
خیلی عادی جواب میدهد: «آدما وقتی چیزی رو خیلی قبول ندارن اینو میگن، مگه نشنیدی؟»
ضایع شده ام راست میگوید هرچند حرف خوبی نبود، بالاخره این هم از بدآموزی های زمین است دیگر. در همان لحظه فکری به سرم میزند. نمایشگرم را روشن میکنم و میگویم: بیا این جا کنارم بنشین.
از بین همهی تصویرها بقعهی امامزاده علی بن جعفر را انتخاب می کنم؛ همان بقعه ای که کاشی های آبی رنگ دارد و جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم است. ذوق زده میگوید: «این جا رو ببین! چه گچ بری های قشنگی داره این ورودی اسمش هم درب بهشته! کاش من هم آدم بودم! اصلاً امام زاده بودم، فرشته بودن چه فایده ای داره؟!»
میگویم: «ببین! نسب ایشون به امام صادق (ع) میرسه؛ اما فقط این کافی نیست؛ مهم اینه که توی چه شرایطی زندگی کنی، با چه کسانی نشست و برخاست کنی، همیشه دوروبرت آدم هایی باشن که حواست به جز خودت به اون ها هم باشه، وقتی ببینی خوشی و سلامتی دیگران به اندازهی دل خوشی و سالم بودن خودت مهمه، وقتی درد مردم رو بفهمی و به دادشون برسی، اون وقت کم کم تغییر میکنی، از آدم معمولی تبدیل میشی به آدم خاص، میشی سنگ صبور آدم های دیگه، همون که از درددل بقیه خبر داره و تموم تلاشش رو برای بهتر کردن حال اونا و خودش میکنه و میشه مورد اعتماد مردم، بعد از اینا یواش یواش میشی...»
میپرد وسط حرفم و بلند میگوید: «شبیه باری تعالی، البته کمی از صفات باری تعالی؛ برای همینه که آدما معتقدن باری تعالی حرف های بعضی ها را بیش تر گوش میده و بیش تر دوستشون داره، مثل من که حرفای تو رو بیش تر گوش می دم. هرکس حرفای اون رو که بیش تر شبیهش هست بیش تر گوش می ده.»
در بال هایم تبدیل شده به بزرگ ترین ذوقی که در زندگیم داشته ام، آن شب را تا صبح دو نفری در آسمان های بهشت پرواز میکنیم و معلق میزنیم. ما فرشته های خوش بختی هستیم.
پی نوشت:
* امام زاده علی بن جعفر علیه السلام از همهی فرزندان امام صادق علیه السلام کوچک تر بودند، در دوران کودکی پدر بزرگوارشان را از دست دادند و نزد برادر خود امام موسی کاظم علیه السلام بزرگ شدند.
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}